البته این بار نمیخواهم خیلی سریع توپی از انرژی و هیجان را به دنیا پرتاب کنم.خیلی آرام تر شدهام.خیلی کلنجار رفتهام.داد زدهام.سرم را به شیشه تکیه دادهام و دست هام را فشار دادهام روی چشم هام.تابستان تنبلی هم شده امسال.دیشب یکی از کنکوری های پارسال هم این را تایید کرد که جان آدم در میآید تا تمام شود.من که ظاهرا مشکلی ندارم.شب ها در خوابم ماجراجویی میکنم.روزها به سکوت می گذرد:سکوت صبح و نالههای آرام یخچال خانه،سکوت کوچه ها،سکوت اتوبوس های صبح،سکوت کتابخانه،راهروهای کتابخانه،دستشویی های کتابخانه،زر زر بچه های دوساله در اتوبوس،چپاندن هنزفری در گوش،سکوت عصر خانه،سکوت و وهم زیرزمین.سکوت مارمولک روی دیوار.بعد دوباره خواب.سکوت از شنیدن خیلی چیزها بهتر است.
اینکه آدم ها را یکی یکی بیرون کردم و در ها را بستم بخاطر خودم بود.بخاطر خودشان هم بود.من خواستم هدف های منطقی و عاقلانه داشته باشم.هر بار کسی در را باز کرد و با یک بغل رویای دور و فرمول موفقیت آمد داخل.من نمیخوام آقا!به کی بگویم؟چند بار بگویم؟من حالم بد میشود از دیدن کلی آدم خسته که نسخه های قانون جذب در جیب گذاشتهاند اما حالشان خوب نیست.هی میگویم بگذارید در همین لجنی که هستم بمانم.کلی راه برای ادامۀ زندگی وجود دارد و من میخواهم همین یکی را انتخاب کنم که هیچ امیدی بهش ندارید.من چمدانم را برای هیچ سرزمین دوری نبستهام.مرغ هیچ همسایهای را غاز نمیبینم.خب من این مدلی هستم.چرا نمیفهمید؟
میدانم اگر اینترنت را قطع کنم خیلی راحت میتوانم روی خط آرام زندگی اینجا جلو بروم.اگر کسی کنارم راه نرود و ننشیند میتوانم به اطراف نگاه کنم و شیب ملایم توسعه را در همین شهر کوچک ببینم.دیروز از دیدن درختچه های کوچکی که شهرداری کاشته و حالا قد کشیدهاند و برگ تازه دادهاند آنقدر انگیزه گرفتم که با بی حوصلگی نرفتم خانه.اگر کسی بود مجبور بودم برای رعایت آداب اجتماعی هم که شده از هر دری حرف بزنم تا شکاف میان خودم و آن فرد را پر کنم.مجبور بودم همراه او به سیستم آموزشی که ما را به فلاکت کشانده غر بزنم.آنوقت با یک کولهبار هیجان منفی برمیگشتم خانه و آن را به دیگران هم منتقل میکردم.این دنیای ساکت و خالی از آدم های بی ذوق دارد هرروز دید های وسیع تری را به من میدهد.
+پادکست ها دوستان بهتری هستند اما این را به آدم ها نگویید چون بهشان بر میخورد.فقط بروید یک اپیزود درست و حسابی گوش کنید تا مطمئن شوید.